کد مطلب:235310 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:167

کرامت 30
با اعتراض تمام شفای خود را گرفت

صاحب كرامات رضویه در ج 1 ص 165 می نویسد:

سال 1354 سیده ی علویه موسوی مریض، همسر حاج سید رضا موسوی ساكن گرگان شفا یافت به طوری كه سید رضا خود، شرحش را به خط خویش برای حقیر نوشت؛ من اكنون مختصر آن را می نگارم:

همسرم نه ماه تمام مبتلی به مرض مالاریا گردیده بود، پزشكان گرگان هر چه معالجه كردند، بهبود نیافت، لذا به مشهد مقدس آمدیم و جویا شدیم بهترین دكتر كیست؟

دكتر غنی سبزواری را به ما معرفی كردند و به او مراجعت نمودیم؛ و قریب چهل روز به دستور او عمل كردیم؛ ولی روز به روز شدت مرض بیشتر می شد، ناچار روزی به دكتر گفتم: من كه خسته شده ام حال اگر منظورتان گرفتن حق ویزیت است؛ من حاضرم كه حق نسخه ی دو ماه شما را تقدیم كنم تا در عوض شما زودتر مریضه ی ما را علاج كنید و اگر هم می دانید كه در مشهد علاج نمی شود بگوئید تا او را از اینجا ببرم.

دكتر در جواب گفت: چه كنم؟ مرض او مزمن است و طول می كشد، نسخه داد و ما به منزل برگشتیم؛ همینكه خواستم، برای خرید دارو بروم همسرم گفت: دیگر دارو نمی خواهم چون مرض من خوب شدنی نیست و شروع كرد به گریه كردن؛ فهمیدم كه او از شنیدن كلمه ی مزمن از دكتر، خیال كرده كه مزمن یعنی اینكه مرضش خوب شدنی نیست.

گفتم: منظور دكتر از مرض مزمن این بوده است كه این مرض زود علاج نمی شود و باید صبر كرد، او سخنم را باور نكرد و گریان گفت: شما هر چه زودتر



[ صفحه 190]



مرا به گرگان ببر، ولی من به سخن او توجهی نكردم و داروهایی كه دكتر تجویز كرده بود گرفته، آوردم؛ اما او نخورد و پیوسته به فكر مردن بود؛ این برخورد او با من هم مرا بیشتر پریشانحال كرد و هم در شب تبش بیشتر شدت گرفت.

من هنگام سحر برخاستم و رو به حرم مطهر نهادم دیوانه وار بدون اذن دخول مشرف شدم و با بی ادبی، ضریح را گرفته، عرض كردم چهل روز است كه من مریضم را آورده ام و استدعای شفا نموده ام؛ ولی شما توجهی نفرموده اید می دانم اگر نظر مرحمتی می فرمودید مرض من خوب می شد.

پس از یك ساعت گریه كردن عرض كردم: به حق جده ات زهرا علیهاالسلام اگر آقایی نفرمایی، به جدم موسی بن جعفر علیه السلام شكایت می كنم؛ زیرا كه اگر من قابل نبودم، مهمان شما كه بودم.

از حرم بیرون آمدم شب دیگر همسرم در شدت تب بود؛ من هم خوابیده بودم؛ نصف شب علویه مرا بیدار كرده، گفت: برخیز! آقامان تشریف آورده اند. فورا برخاستم؛ ولی كسی را ندیدم؛ خیال كردم، همسرم به واسطه ی شدت تب این حرف را می زند، دوباره خوابیدم تا یك ساعت به صبح مانده، بیدار شدم؛ دیدم همسرم كه حال از جا برخاستن نداشت، برخاسته، به اتاق دیگر رفت كه چای حاضر كند. تا او را چنین دیدم گفتم چرا با این شدت بیحالی و ناراحتی خود برخاسته ای؟ می بایستی برای انجام این كار خادمه ات را بیدار می كردی. گفت: خبر نداری؟ عموی محترم تو و من، همین الآن مرا شفا داد.

از توجه حضرت رضا علیه السلام هیچ كسالتی ندارم؛ چون حالم خوب است، نخواستم كسی را زحمت دهم تا از خواب بیدار شود؛ پرسیدم چه پیش آمد؟ برایم بگو.

گفت: نصف شب در حال شدت مرض بودم؛ دیدم پنج نفر به بالینم آمدند؛

یكی عمامه بر سر داشت و چهار نفر دیگر كلاه داشتند. تو هم پایین پای من نشسته بودی؛ پس از آن، آن آقای معمم، به آن چهار نفر فرمودد: شما ببینید این مریض چه ناراحتی دارد؟ هر یك از آنان مرا معاینه نمودند و هر كدام تشخیص مرضی را دادند آن گاه به آن آقای معمم عرض كردند شما هم توجه بفرمائید! كه چه مرضی دارد؟

آن حضرت دست مبارك خود را دراز كرد و نبض مرا گرفت و فرمود: حالش خوب است و مرضی ندارد چون چنین فرمود، پزشكان اجازه ی مرخصی گرفتند و رفتند؛ در این هنگام آن بزرگوار رو به شما كرده، فرمود: سید رضا، مریضه ی شما خوب است؛ چرا این قدر جزع و فزع و بیتابی می كنید؟

از جا حركت كرد تا برود؛ شما هم برخاستی و تا در منزل او را همراهی و اظهار تشكر كردی. آن حضرت هم خداحافظی كرد و رفت.



شنیده ام كه عیادت كنی مریضان را

تبم گرفت و دلم خوش به انتظار نشست



شوهرش نوشته است كه همسرم از آن شب كه شفا داده شده تا كنون كه سال 1382 قمری می باشد دچار تب نشده است.